داستانهای تلخ و شیرین از لحظههای مرگ
در قرآن، در آیه ۱۶ سوره حشر میخوانیم:
«كَمَثَلِ الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اُكْفُرْ فَلَمّا كَفَرَ قَالَ: إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ»
«کار منافقان، همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو {تا مشکلات تو را حل کنم} هنگامی که او کافر شد، شیطان گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندی که پروردگار عالمیان است، ترس دارم».
بعضی از مفسّران میگویند: این آیه بیانگر برخورد شیطان با انسان در لحظات آخر عمر است، شیطان سعی میکند تا انسان را در حال کفر از دنیا ببرد، و به خصوص هنگام مرگ، که یک حالت ضعف شدید است، شیطان به انسان نزدیک میشود و اشیاء مورد علاقهی او را به او نشان میدهد، و با همان اشیاء، او را تا سر حدّ کفر میکشاند، آنگاه از او بیزاری میجوید و از نزد او فرار میکند.
جمعی از مفسّرین شیعه و اهل تسنّن، داستان عجیب «برصيصای عابد» را در ذیل این آیه ذکر کردهاند و میگویند: منظور از انسان در این آیه «برصیصا» است، در اینباره احادیثی نیز نقل شده است.
۱- داستان عجیب برصيصای عابد
در میان بنیاسرائیل عابدی به نام «برصیصا» زندگی میکرد. او زمانی طولانی عبادت کرده بود و در این راستا به حدّی از قرب الهی رسیده بود که مردم بیماران روانی را نزد او میآوردند، او دعا میکرد، آنها سلامتی خود را بازمییافتند.
روزی زن جوان بیماری را که از یک خانواده باشخصیّت بود، برادرانش نزد او آوردند، و بنا شد آن زن مدّتی در نزد برصیصا بماند تا شفا یابد.
شیطان از فرصت استفاده کرده و به وسوسهگری پرداخت، و آنقدر زن را به نظر او زینت داد که آن مرد عابد به آن زن تجاوز کرد، چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار است. عابد خود را در تنگنای سختی دید، برای اینکه گناهش، کشف نگردد، آن زن را کشت و در گوشهای از بیابان دفن کرد.
برادران آن زن از این جنایت هولناک، آگاه شدند، و خبرش در تمام شهر پیچید تا اینکه به گوش امیر رسید، امیر با جمعی به تحقیق پرداختند، پس از اطمینان از صحت خبر، عابد را از عبادتگاهش خارج، و فرمان اعدام او صادر گردید.
در روز معیّنی در حضور جمعیت بسیار، عابد را بالای چوبهی دار بردند، وقتی که او بالای چوبهی دار قرار گرفت، شیطان در نظرش مجسّم شد و به او گفت: «این من بودم که تو را به این روز افکندم و اگر آنچه را میگویم، اطاعت کنی؛ تو را از این مهلکه نجات خواهم داد».
عابد گفت: چه کنم؟
شیطان گفت: کافی است به من یک بار سجده کنی.
عابد گفت: میبینی که در این حالت، نمیتوانم سجده کنم. شیطان گفت: اشارهای کفایت میکند.
عابد با گوشه چشم خود، یا با دستش اشاره کرد، و شیطان را اینگونه سجده نمود و هماندم جان سپرد و از دنیا رفت.[1]
این است نمونهای از عاقبت سوء پیروان شیطان و کفر و درماندگی آنها در لحظهی سخت مرگ.
طبق بعضی از روایات، از برصیصا به عنوان «راهب» (عالم و عابد بزرگ مسیحی) یاد شده که شیطان از او تقاضای دو سجده کرد، او دو سجده نمود و از دنیا رفت.[2]
قابل توجّه اینکه امام صادق(ع) فرمود: «هر کسی که لحظهی مرگش فرا رسد، ابلیس یکی از شیطانهای خود را نزد او میفرستد تا او را به سوی کفر بکشاند یا او را در دینش مشکوک سازد، تا او با این حال از دنیا برود، کسی که با ایمان باشد، شیطان قدرت ندارد که او را به کفر یا شک در دینش وادارد، آنگاه فرمود:
«فَإِذَا حَضَرْتُمْ مَوْتَاكُمْ فَلَقِّنُوهُمْ شَهَادَةَ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اَللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ»
«هرگاه به بالین آنان که در حال مرگ هستند حاضر شديد، آنها را به گواهی دادن به یکتائی خدا، و رسالت محمّد(ص) تلقین کنید.».[3]
۲- نشکن، نمیگویم!!
یکی از علماء نقل میکرد: «در مشهد به تحصیل علوم دینی و حوزوی اشتغال داشتم، یکی از طلبهها که از دوستان من بود، بیمار شد و بیماریاش به قدری شدید گردید که به حالت مرگ افتاد، در این هنگام ما به او تلقین میکردیم و میگفتیم، بگو «لا اله الا الله»، «اللهاکبر» و..، اما او در پاسخ میگفت: «نشکن، نمیگویم».
ما تعجّب کردیم، زیرا او طلبه خوبی است، پس راز چیست که پاسخ ما را نمیدهد و به جای آن، سخن بیربطی به زبان میآورد؟
تا اینکه لحظاتی حالش خوب شد، از او پرسیدیم، چرا در برابر تلقین ما، میگفتی: «نشکن، نمیگویم» رازش چیست؟
در پاسخ گفت: اوّل آن ساعت مخصوص مرا بیاورید تا بشکنم و بعد ماجرا را برای شما تعریف کنم. ساعتش را نزدش آوردیم و به او دادیم، او گفت: من به این ساعت علاقه بسیاری داشتم، هنگام احتضار، شنیدم شما به من میگویید: بگو: لا اله الا الله و... ولی شخصی (شیطانی) در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکش بود و آن را بالای سر ساعت من نگه داشته بود، وقتی میخواستم جواب شما را بگویم و همنوا با تلقین شما ذکر خدا به زبان بیاورم، آن شخص به من گفت: اگر اللهاکبر و لا اله الا الله بگویی، ساعت تو را میشکنم. من هم چون آن ساعت را بسیار دوست داشتم، به او میگفتم: «نشکن، نمیگویم».
۳- توجّه امام خمینی(ره) به لحظات سخت مرگ
یکی از بستگان امام خمینی(ره) نقل میکرد: امام خمینی(ره) به نوهاش «علی آقا» (فرزند خردسال حجةالاسلام و المسلمین احمد آقا) علاقهی وافر داشت و همواره با او مأنوس بود و به او اظهار علاقه مخصوص مینمود، اما چون از روایات اسلامی به دست آورده بود که شیطان در لحظات آخر عمر، انسان را به وسیلهی اشیاء مورد علاقهاش فریب میدهد، در روزهای آخر عمر على آقا را از خود دور میکرد و میفرمود: «نگذارید او به اطاقم بیاید» تا علاقهی هر چیز از امور دنیا، از او دور گردد و در لحظات آخر عمر مبادا شیطان از همان راه وارد و موجب انحراف شود.
آری مردان خدا و بیداردلان وارسته، کاملاً دقّت و مراقبت میکنند و بهانه به دست شیطان نمیدهند و زبان حالشان این است:
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفير/ ندانمت که در این دامگه چه افتاده است؟!
۴- چهرهی عزرائیل برای مؤمن و غیر مؤمن، هنگام مرگ
حضرت ابراهیم(ع) روزی شخصی را دید، از او پرسید: تو کیستی؟
او گفت: عزرائیل هستم.
ابراهیم گفت: از تو میخواهم خودت را به آن صورتی که مؤمنین را قبض روح میکنی، به من بنمایانی.
به دستور او، ابراهیم روی خود را برگردانید سپس باز به او نگاه کرد این بار جوانی بسیار زیبا و خوشرو و شاد دید، گفت: «اگر مؤمن پس از مرگ، چیزی (پاداشی) غیر از این چهرهی زیبا نگیرد، همین دیدار برای او کافی است و پاداش خوبی برای کارهای نیکش خواهد بود.»
سپس ابراهیم به عزرائیل گفت: «اگر میتوانی، خودت را در آن چهرهای که گمراهان را با آن، قبض روح میکنی به من بنمایان»
عزرائیل گفت: ای ابراهیم! تو طاقت دیدن آن چهره را نداری.
ابراهیم(ع) خواستهاش را تکرار کرد.
عزرائیل گفت: روی خود را بگردان، ابراهیم(ع) بر روی خود را گردانید و سپس به او نگاه کرد، این بار مردی سیاه دید که موهای بدنش راست شده، بوی بسیار بدی دارد و از سوراخهای بینیاش دود و آتش بیرون میآید. حضرت ابراهیم(ع) نتوانست آن چهره را مشاهده کند و بر اثر شدّت ناراحتی بیهوش شد. وقتی که به هوش آمد، عزرائیل را به صورت اول دید، به او فرمود: «ای فرشتهی مرگ اگر انسان گنهکار جز دیدن همین چهره، کیفر دیگری نبیند، همین نگاه برای عذاب و کیفر او کفایت میکند»؛
«لَوْ لَمْ يَلْقِ اَلْفَاجِرُ عِنْدَ مَوْتِهِ إِلَّا صُورَةَ وَجْهِكَ لَكَانَ حَسْبهُ.»[4]
۵- مهلت ندادن عزرائيل
حضرت عیسی(ع) با مادرش مریم(س) در کوهی به عبادت خدا مشغول بودند، روزها را روزه میگرفتند و غذایشان از گیاهان کوه بود که عیسی(ع) فراهم میکرد. یک روز نزدیک غروب، عیسی(ع) مادرش را تنها گذاشت و برای به دست آوردن سبزیجات کوهی رفت. هنگام افطار فرا رسید، مریم(س) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائیل نزد مریم(س) آمد و بر او سلام کرد، مریم(س) پرسید: «تو کیستی که در اول شب بر من سلام کردی و با دیدن تو، بیمناک شدم؟»
عزرائیل گفت: من فرشته مرگ هستم.
مریم(س) پرسید: برای چه به اینجا آمدهای؟
عزرائیل گفت: برای قبض روح تو آمدهام.
مریم گفت: چند دقیقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بیاید.
عزرائیل گفت: «مهلتی در کار نیست» و آنگاه روح مریم(س) را قبض نمود.
عیسی(ع) وقتی نزد مادر آمد، دید که مادرش بر زمین افتاده است، تصور کرد که مریم(س) خوابیده، مدّتی صبر کرد تا مادرش بیدار شود و وقت افطار گذشته است، صدا زد: «ای مادر برخیز! افطار کن»
ندایی از بالای سرش شنید که: «مادرت از دنیا رفته، خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش دهد!».
عیسی(ع) با دلی سوخته به تجهیز جنازهی مادر پرداخت و او را به خاک سپرد، و غمگین بر سر تربتش نشست و گریست و به یاد مادر گفتاری جانسوز گفت؛ در این هنگام ندایی شنید، وقتی سرش را بلند کرد، مادرش را در بهشت (برزخی) بر تختی که در کاخی از یاقوت سرخ است، مشاهده کرد به ایشان گفت: «ای مادر! از دوری تو سخت اندوهگین هستم».
مریم(س) فرمود: «پسرم! خدا را مونس خود کن تا اندوهت برطرف گردد».
عیسی(ع) گفت: «مادر جان! با زبان روزه و گرسنه از دنیا رفتی؟».
مریم(س) فرمود: «خداوند، گواراترین غذا را که نظیر نداشت به من خورانید».
عیسی(ع) گفت: ای مادر! چه آرزویی داری؟
مریم(س) گفت: آرزو دارم یک بار دیگر به دنیا بازگردم، تا یک روز، روزه بگیرم و یک شب را به نماز به سر آورم، ای پسر! اکنون که در دنیا هستی و مرگ به سراغت نیامده، هر چه میتوانی توشهی راه آخرت را (با انجام اعمال نیک) از دنیا برگیر..[5]
۶- آه جانکاه زاهد هنگام مرگ
زاهد وارستهای در بصره سکونت داشت، در بستر مرگ قرار گرفت، خویشانش بر بالین او نشسته و گریه میکردند.
زاهد به پدرش رو کرد و گفت: چرا گریه میکنی؟
پدر گفت: چگونه گریه نکنم، وقتی که فرزندی از دنیا برود، پشت پدر میشکند.
زاهد به مادرش گفت: چرا گریه میکنی؟
مادر گفت: چگونه نگریم که امیدوار بودم در ایام پیری عصای دستم باشی و به من خدمت کنی و هنگام بیماری و مرگ در بالینم باشی.
زاهد به همسرش گفت: چرا گریه میکنی؟
همسر گفت: چگونه گریه نکنم که با مرگ تو، فرزندانم یتیم و بیسرپرست میشوند.
زاهد فریاد زد: آه! آه! شما هر کدام برای خود گریه میکنید، هیچ کس برای من نمیگرید، که بعد از مرگ به من چه خواهد رسید و حالم چه خواهد شد؟ آیا پاسخ سؤالات دو فرشتهی نکیر و منکر را میدهم یا درمانده میشوم؟ هیچ کس برای من نمیگرید که مرا تنها در لحد گور میگذارند، و از اعمال من میپرسند!
این را گفت، آهی کشید و جان سپرد..[6]
7- قبض روح شديد سه كَس درد چشم شدیدی بر على(ع) عارض شد، پیامبر(ص) به عیادت آن حضرت رفت، دید او از شدّت درد، فریاد میکشد، پیامبر(ص) به او فرمود: «آیا این فریاد و ناله، از روی جَزَع و بیتابی است و یا درد بسیار شدید است؟»
على(ع) عرض کرد: «ای رسول خدا! دردی را شدیدتر از این درد هرگز سراغ ندارم»
پیامبر(ص) (برای اینکه علی(ع) را آرام کند) فرمود: ای علی! هنگامی که عزرائیل نزد کافری میآید تا روح او را قبض کند، همراه خود سیخی آتشین بیاورد و با آن، روح او را از کالبدش بیرون بکشد در این هنگام جهنم صیحه کشد.
حضرت علی(ع) وقتی که این موضوع را شنید (درد خود را فراموش کرد) برخاست و راست نشست و گفت: «ای رسول خدا! این سخن را اعاده کن، زیرا که موجب فراموشی درد چشمم شد.»
سپس على(ع) از رسول خدا چنین پرسید: «آیا از امّت تو (مسلمانان) کسی اینگونه سخت، قبض روح میشود؟»
پیامبر(ص) فرمود:
«نَعَمْ حَاكِمٌ جَائِرٌ وَ آكِلُ مَالِ اَلْيَتِيمِ ظُلْماً وَ شَاهِدُ زُورٍ.»
« آری {سه کس اینگونه قبض روح شود} حاکم ستمگر، و خورندهی مال یتیم از روی ظلم و کسی که گواهی دروغ بدهد».[7]
خودآزمایی
1- مفسران آیه 16 سوره حشر را بیانگر چه میدانند؟
2- با توجه به سخن پیامبر(ص)، چه کسانی به سختی قبض روح میشوند؟
3- با توجه به داستان حضرت ابراهیم (ع)، چهرهی عزرائیل برای مؤمن و غیر مؤمن، هنگام مرگ چگونه است؟
پینوشتها: [1] . مجمعالبیان، ج ۹، ص ۲۶۵ / تفسیر روح البیان، ج ۹، ص ۴۴۶ و تفسیر قرطبی، ج ۹، ص ۶۵۱۸.
[2] . المحجة البيضاء، ج ۵، ص ۵۶.
[3] . فروع الکافی، ج ۳، ص ۱۲۳.
[4] . رياض الاحزان عالم قزوینی، ص ۳۱ / بحار، ج ۶، ص ۱۴۳.
[5] . مناهج الشارعين - منهج ۱۳، ص ۵۹۱.
[6] . همان، ص ۵۹۳.
[7] . بحار، ج ۶، ص ۱۷۰ / تحف العقول، ج ۱، ص ۷۰.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی